درسی از توکل و امید به آینده؛
روایت خواندنی خانواده معلول خوانساری که همچنان زیر سایه کسب رزق حلال استوار است/ درد دل ها زیاد است، مسئولان بیشتر به حال معلولان توجه کنند
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۵
کد مطلب: 7478
 
آبرومندانه تا به حال زندگی کرده ام و عزت نفس هرگز به من این اجازه را نداده است که با وجود همه مشکلات و سختی های معلولیت و مسائل مادی دست پیش کسی دراز کنم، می خواهیم کار کنیم و نمی خواهیم سربار جامعه باشیم.
5894
5894
به نقل از چشمه سار، چند مرتبه ای دیده بودمش آن هم از دور، یا سوار بر موتور سه چرخه اش بود یا کنار بساط دستفروشی اش. مرتب از خودم سوال می کردم با این شرایطش چطور می تواند فروشندگی هم انجام دهد، حتی روزهای سرد و بارانی هم مانع از انجام کارش نمی شد.
دل را به دریا زدم و برای پاسخ به سوال چندین ساله ام، از چند نفر سراغ شماره تماس یا آدرسی از وی را گرفتم و بالاخره جستجوها جواب داد.
گوشی را برداشتم، چند بوق ممتد تلفن و چند عبارت کوتاه که حاکی از استقبال وی برای مصاحبه بود، همین کافی بود تا اجازه حضور در منزلش را به ما بدهد.
بعد از ظهر یک روز پاییزی، روستای قودجان، از کوچه سربالایی عبور کردم و پسری تقریبا ۱۰ ساله که برای راهنمایی به درب منزلشان سر کوچه ایستاده بود، اشاره دستی کرد که یعنی منزل ما اینجاست.
از درب حیاط که داخل می شوی، باغچه کوچکی که حالا بادهای پاییزی خوانسار آن را فارغ از بالاپوش کرده نظرت را جلب می کند، دیوار آجری ممتدی که آن سوتر است، حیاط نیمه ساز پشتی است که همان موتور سه چرخه  نظرت را جلب می کند.
با صدای گرم بانوی منزل به داخل اتاقی کوچک که یک فرش۱۲ متری در آن پهن شده و یک سمت آن نیز بخاری و کمی آن سوتر هم درب اتاقی دیگر که به گفته صاحبخانه آشپزخانه کاشی نشده منزل است.
معلوم است که همه کارهای خانواده در همین اتاق کوچک انجام می شود.
میزبان با گرمی در حالی که به روی زمین نشسته است از ما استقبال می کند، اگر چه پای آمدنش به استقبال میهمان سال هاست که دچار فلج شده است اما محبت و گرمی کلامش جبران آن را می کند.
علی نوروزی متولد سال ۱۳۴۹ اهل خوانسار و ساکن روستای قودجان این شهرستان است، وی که در یک سالگی بر اثر تشنج دچار فلج اطفال شده است با داشتن همسر و دو فرزند ۱۸ و ۱۰ ساله از طریق دستفروشی امرار معاش خود و خانواده اش را به عهده دارد.
2
از دلیل آمدنمان به من منزلش بیشتر جویا می شود و این که اصلا چطور شد این قصد و نیت را برای مصاحبه با وی و خانواده اش کردیم و ما هم از اراده و عزت نفسی که سال ها موجب شده بود تا کار در این شرایط برایمان سوال شود به او گفتیم.
سر صحبتش که باز شد تازه فهمیدیم که درددلهایش چقدر زیاد است. می گوید کارم دستفروشی است اما مدت دو سال است که به دلیل نبود سرمایه برای کار، خانه نشین شده ام، تا قبل از آن در بازار شهرستان دستفروشی می کردم.
از کار و شغلش که بیشتر می گوید متوجه می شویم از ۱۵ تا ۲۷ سالگی مغازه خواربارفروشی داشته است، اما از زمانی که از خانه پدری جدا می شود و خودش زندگی مستقلی را تشکیل داده، کم کم سرمایه کار در خواربارفروشی را از دست می دهد.
از زمان های حضور در بازار برای فروشندگی می گوید از این که با مشکلات فراوانی برای جابه جایی در سطح شهر مواجه است، به ویژه برای عبور از جدول ها، رفتن به بانک، حتی برای خرید اجناس باید با اتوبوس به خمینی شهر سفر می کرده  و سوار اتوبوس شدن خودش حکایت دیگری بوده است.
می گوید با وجود همه این مشکلات و شرایط سخت رفت و آمد، همیشه به خدا امیدوار بوده ام و احساس می کنم خدا همواره کمکم کرده است و چون امید داشته ام خدا همیشه همراهم بوده است.
3
از تحصیلاتش که جویا می شویم می گوید به دلیل مشکلات خانواده و دشواری حضور در مدرسه  تا ۱۷ سالگی موفق به تحصیل نشدم و پس از آن سن طی چهار ماه حضور در کلاس های نهضت سوادآموزی، دو دوره نهضت را گذراندم.
او از بزرگ ترین مشکلش می گوید از نبود شغل و درآمد، آن هم با یک خانواده چهارنفره که تنها نان آورشان به دلیل شرایط معلولیت و نبود سرمایه دو سال است که خانه نشین شده است.
می گوید بزرگ ترین مشکل نبود شغل و درآمد است چون نمی خواهم شرمنده همسر و فرزندانم شوم، مشکل دیگر هم مسئله رفت و آمد است چون هر تاکسی در شهرستان معلولین با شرایط من را سوار نمی کنند.
از موتورسه چرخه اش می گوید، این که چطور این موتور را تهیه کرده، می گوید با وجود پیگیری های زیاد از بهزیستی، دست آخر نیز این موتور را هم خودم تهیه کردم.
4
دلش از نحوه رسیدگی مسئولان پردرد بود و می گفت البته بهزیستی کمک هایی کرده است، ماهی ۸۰ هزار تومانی که بهزیستی واریز می کند، که آن هم کفاف زندگی با شرایط امروز را نمی دهد.
همین منزل تک اتاقه  با آشپزخانه را هم ۱۲- ۱۳ سال پیش از بنیاد مسکن با صد هزار تومان خریدیم و با کمک بهزیستی و زحمت های زیاد آن را ساختم، اما توان برای ساخت بقیه زمین را از نظر مالی نداشتم،  آن زمان هیچ خانه مسکونی در اطراف ما نبود، حتی تا یک سال سیم خط تلفن هم از روی زمین کشیده بودند، چون با وجود معلولیت و زن و فرزند کوچکم بدون تلفن، دسترسی به هیچ جایی نداشتم.
در این بیابان با وجود معلولیت، چند سال هم بدون گاز و با نفت زندگی می کردیم، حتی برای آوردن نفت و کپسول گاز هم مشکل داشتیم.
می گوید همه این سال ها به گونه ای زندگی کردم که مردم فکر نامربوطی درباره خودم و خانواده نکنند و با آبرومندی در خوانسار زندگی کردم، متاسفانه برخی از مردم هم فکر می کنند من جانباز هستم و حقوق جانبازی دریافت می کنم.
آبرومندانه تا به حال زندگی کرده ام و عزت نفس هرگز به من این اجازه را نداده است که با وجود همه مشکلات و سختی های معلولیت و مسائل مادی دست پیش کسی دراز کنم، نان حلال از دست فروشی سر سفره خانواده آورده ام، اما هیچ وقت عزت نفس خود را نفروخته ام و ناامید نشده ام.
5
از آرزوهایش می پرسیم؛ آرزویی برای خودش ندارد و ایثارگونه می گوید همه آرزویم خوشبختی فرزندان و خانواده ام است.
می گوید همان طور که افراد سالم در زندگی مشکلاتی دارند، افراد معلول این مشکلات را چند برابر دارند، اما توجه و رسیدگی به معلولان آن طور که باید نیست.
برقی در چشمانش جستی می زند و با ذوقی که قصد پنهان کردن آن را دارد از داماد جدید خانواده می گوید از این که باید علی رغم همه مشکلات مالی به فکر تهیه جهزیه و برگزاری مراسم فرزندش باشد.
از کوچکی خانه می گوید که حالا با وجود اضافه شدن داماد دیگر شرایطشان با قبل فرق کرده و باید به فکر جای بزرگ تری باشند.
از زحمات چندین ساله همسرش برای زندگی مشترکشان تشکر و قدردانی می کند و می گوید خدا را شکر می کنم که خانواده و فرزندان سالم و خوبی دارم و این را هم نظر لطف خدا می دانم.
7
 
در جمع خانواده چهار نفره نوروزی که حضور پیدا می کنیم بیش از هر چیز صبر و طمانینه بانوی منزل نظرمان را به خود جلب می کند. او که اصالتا اهل روستای خم پیچ  خوانسار است خود نیز از یک پا دچار معلولیت بوده و در حال حاضر با وجود پروتز در پا همراه و کمک در امور مختلف زندگی به ویژه در حمل و جا به جایی شوهرش است.
از نحوه آشنایی وی با شوهرش می پرسیم و چطور شد که به خواستگاری او جواب مثبت داد.
پیش از هرچیز در جوابمان می گوید توکل به خدا باعث ادامه زندگی مشترکمان شده است، البته من قالی بافی می دانم، اما چون منازلمان کوچک و تنها همین اتاق است نمی توانم دار قالی را اینجا بیاورم و اکنون هم بیشترین مشکل بیکاری است که منجر به مشکلات دیگرهم می شود.
او از برکت و رزق حلالی که همسرش با وجود معلولیت سر سفره زندگی آورده برایمان صحبت می کند؛ می گوید همین برکت زندگی حاصل از رزق حلال موجب امیدواری ما شده است و همین برکت اندک قابل مقایسه با هیچ چیز دیگری نیست.
می گوید در ابتدا نمی خواستم زیر بار مسئولیت ازدواج بروم و قبول نمی کردم، اما مادرم ومادربزرگ و پدر همسرم من را به ازدواج با ایشان تشویق کردند و اکنون هم از ازدواج با ایشان راضی هستم.
در ادامه این گفتگو متوجه می شویم که سرپرست این خانواده ۱۵ سال است که با مشکل افسردگی دست و پنجه نرم می کند، مصرف روزی ۹ عدد قرص حاصل سال ها تحمل سختی های زندگی بوده است، داروهایی که اگر تمام شود توان مالی برای تهیه آنها نیست.
می گوید حتما باید یک نفر برای سوار شدن روی موتور کمکم کند، همسرم با وجود پروتز داخل پایش باید به سختی موتور را به بیرون از حیاط منتقل کند و اگر همسرم نباشد بچه ها کمکم می کنند.
8
از عزم و اراده قوی خود برای کار کردن می گوید.
می گوید ما می خواهیم کار کنیم و نمی خواهیم سربار جامعه باشیم، سراغ کار هم رفته ام اما هر بار می گویند برای شما کار نیست.
قبلا حتی بافتنی و لیف بافی انجام می دادم و کنار وسایلی که دستفروشی می کردم آنها را می فروختم.
و البته این مسائل را به بهزیستی، امام جمعه و فرماندار هم گفته ام، در عین حال بهزیستی آن امکاناتی که می توانسته فراهم کرده است اما برای کمک بیشتر همیشه از نبود بودجه می گویند.
دوره و زمانه هم به گونه ای شده که نمی توان توقع کمک از اقوام یا کسی را داشت، دنبال دستفروشی هم که رفتم برای این بوده است که دستم در جیب خودم باشد با عزت نفس و با اراده شرایط شغلی را برای خود فراهم آوردم، اما وضعیت نبود سرمایه در حال حاضر، شرایط بیکاری و نبود درآمد این روزها کام خانواده ام را تلخ کرده است.
1
در پایان این مصاحبه از او می خواهیم با وجود سختی که برایش دارد سوار موتورسه چرخه اش شود، او هم با روی گشاده همراهیمان می کند و همسر و پسرش به کمک او آمده و دقایقی بعد باز او را سوار همان موتور سه چرخه همیشگی می بینیم، موتوری که اکنون دو سال است حیاط نشین این خانه شده است و چشم های خانواده ای که به چرخش چرخ های این موتور برای تامین معاش بود را حالا منتظر و چشم به راه گذاشته است.
*****
در سرازیری کوچه ای که درب یکی از منازلش به کانون گرم خانواده ای با عزت و اراده منتهی می شود به این فکر می کنم که طی کردن این سربالایی و سرازیری برای او چقدر باید مشکل باشد یا این که این همت و اراده ناچیز من است که در برابر همت و اراده بزرگ چنین انسان هایی کوچک و اندک به نظر می رسد.
انتهای پیام/
Share/Save/Bookmark